قسمت سی و پنجم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بعد از صبحانه، رامیس به اتاقش رفت تا برنامه ای برای درس خواندنش، تنظیم کند. برنامه کلاسیش را بر روی میز، جلویش قرار داد و به آن خیره شد! کاملاً گیج شده بود! حتی نمی دانست درسهایی که باید بخواند، شامل چه سرفصلهایی است و چقدر برای مطالعه هرکدام وقت لازم دارد! اکنون چگونه باید این مسئله را به پدرش می گفت، در حالیکه به او قول داده بود، تلاشش را بکند!؟ اصلاً دلش نمی خواست پدرش فکر کند، او بهانه می آورد و قصد دارد از زیر بار مسئولیت، شانه خالی کند. همچنان گیج و سردرگم، به برنامه کلاسیش زل زده بود که صدای تقه زدن به در اتاقش، سرش را به سمت در برگرداند:" بفرمائید تو!" مادرش بود، با لبخندی مهربانانه بر لبش:" چکار می کنی!؟" رامیس، پشت گردنش را خاراند:" سعی می کنم از برنامه کلاسیم سر در بیارم!" لبخندی شرمگینانه به روی مادرش زد و ادامه داد:" حتی نمی دونم، این درسا چه محتوایی دارن که بدونم چقدر زمان برا خوندنشون، لازم دارم!" مسروره جلو رفت و دستهایش را دور شانه های رامیس، حلقه کرد:" واقعاً دلت می خواد اینکارو بکنی!؟" رامیس سرش را بالا آورد و به چهره مادرش که بالای سرش قرار گرفته بود، نگاه کرد؛ به خوبی می دانست که می تواند با مادرش، بسیار راحتتر از پدرش صحبت کند. لبخند تلخ کمرنگی زد که کاملاً ناچار بودنش را بیان می کرد:" مامان! می دونی که برای بابا این مسئله خیلی مهمه!" مادرش سرش را نوازش کرد:" من با بابات حرف می زنم! فقط می خوام مطمئن شم، خودت چی می خوای!" رامیس، دلش می خواست به مادرش بگوید که آزادیش را می خواهد و اینکه دوست دارد وقتش را با دوستانش بگذراند، حتی اگر اینکار، اتلاف وقت محض بود؛ اما مطمئن بود که این طرز فکر، حتی از جانب مادرش نیز معقولانه نبود! بنابراین به آرامی گفت:" دلم نمی خواد هیچکدوم شماها رو ناراحت کنم!... اما نمی دونم واقعاً چکار باید بکنم!"

- دلت این شرکتو می خواد!؟

دل به دریا زد و قسمتی از حرف دلش را بر زبان آورد:" نمی دونم مامان!... من هنوز حتی برای بعد از فارغ التحصیل شدنم هم، برنامه ای ندارم، چه برسه به الآن!... دلم نمی خواد اینقدر سریع حرکت کنم!" مادرش در حالیکه موهایش را نوازش می کرد، متفکرانه گفت:" می فهمم!" و سرش را بوسید و مهربانانه به رویش لبخند زد:" من با بابات حرف می زنم!" رامیس نیز با مهربانی به روی مادرش لبخند زد:" مرسی مامان!" اما امیدی نداشت که پدرش، به حرف مادرش گوش بدهد؛ در طول زندگیشان، این اتفاق، کمتر رخ داده بود!





:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 75
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: